ارتباط یک روحانی بایک زن فاحشه

چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی قوام که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش وبااو دست بدهد.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی بانی مجلس دست می کنددر جیب کتش…
بانی مجلس گفت:آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
سیدمهدی گفت:دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذارد درجیب قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!(امام حسین علیه السلام)
بانی مجلس گفت:آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکند…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس(بانی مجلس) و راهی راه شدن
*(درخیابان)زنی که ، خیلی جوان نبود. وهنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…*
سیدمهدی گفت:حاج مرشد!
حاج مرشد:جانم آقا سید؟
سیدمهدی:آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین وگفت:
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
سیدمهدی:حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج مرشد:حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…

سید مکثی میکندومی گوید:
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده بود، کمی خودش را جمع و جور میکند.
وقت خداحافظی، حاجی بانی مجلس دست می کنددر جیب کتش…
بانی مجلس گفت:آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
سیدمهدی گفت:دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذارد درجیب قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!(امام حسین علیه السلام)
بانی مجلس گفت:آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکند…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس(بانی مجلس) و راهی راه شدن
*(درخیابان)زنی که ، خیلی جوان نبود. وهنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…*
سیدمهدی گفت:حاج مرشد!
حاج مرشد:جانم آقا سید؟
سیدمهدی:آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین وگفت:
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
سیدمهدی:حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج مرشد:حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…

سید مکثی میکندومی گوید:
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده بود، کمی خودش را جمع و جور میکند.
باخودش گفت:به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند!
حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
حاج مرشد:- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش زمینه رافراهم می کند
سیدمهدی:دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
زن بدحجاب:حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی واقعاًمشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
سیدمهدی:این، مال صاحب اصلی محفل است!
من هم نشمردهام. مال امام حسین(علیه السلام) است…
حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
حاج مرشد:- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش زمینه رافراهم می کند
سیدمهدی:دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
زن بدحجاب:حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی واقعاًمشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
سیدمهدی:این، مال صاحب اصلی محفل است!
من هم نشمردهام. مال امام حسین(علیه السلام) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست دخترم !…
سید به حاجی ملحق میشود و دوراز زن شدندورفتند
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…*
چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل امام حسین
علیه السلام!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد،
سید به حاجی ملحق میشود و دوراز زن شدندورفتند
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…*
چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل امام حسین
علیه السلام!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد،
نگاهش به نگاه مردی گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی به سیدمیکند.
مرد:زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی به سیدمیکند.
مرد:زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
پ.ن: سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت…
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 14:27 توسط سیدمحمدتقي رحيمي
|
بسم الله الرحمن الرحیم